تئوری آشوب می گوید سیستم های غیر خطی به تغییر در شرایط اولیه حساسند و اندکی تفاوت در شرایط اولیه می تواند باعث تغییرات باورنکردنی در نتایج شود. حالا بیایید کمی سادهاش کنیم.
فرض کنید که من یک دانشمند در بخش تحقیقات پیشرانه های بین ستاره ای سافا هستم. سافا کجاست؟ سازمان فضایی ایران. پیشرو در سفرهای بین ستاره ای.
بله داریم از یک دنیای موازی صحبت می کنیم! خب می گفتم که من روی موتورهای رانش بین ستاره ای کار می کنم.
برگردیم به سال 1952، سالی که من نشسته بودم پای اولین کلاس ریاضی ام و یک اتفاق بی اهمیت در یک کشور کوچک دوردست رخ می داد. الیزابت دوم تاجگذاری می کرد. خانم معلم ریاضی شب قبل کلاس رفته بود مهمانی. در مسیر برگشت یک گربه پرید جلوی ماشین و نتوانست ترمز بگیرد و زیرش گرفت.
حالش خراب شد و خلاصه فردا روی فرم نبود. من شیطنت کردم؛ معلم هم که حالش از دیشب گرفته بود حسابی از خجالت من درآمد. آنجا از ریاضی متنفر شدم؛ مهندس هوافضا نشدم. پیشرانه بین ستاره ای با سوخت ضد ماده نساختم. بشر نتوانست سفر بین ستاره ای برود و در زمین گیر کرد. یک سنگ بزرگ که در فضا سرگردان بود به زمین خود و نسل بشر مثل دایناسورهای برای همیشه منقرض شد.
چرا؟ به خاطر آن گربه که پرید جلوی ماشین معلم ریاضی.
این مفهوم آشوب است. یک تغییر کوچک در شرایط، آینده را متحول می کند. حالا می رویم به سال 1588 تا رد پای آشوب را در تاریخ به شما نشان دهم.
سال 1588 است. الیزابت اول، نن جون الیزابت دوم ملکه انگلستان است. راستی ماجرای آقای لی و ماشین بافندگی را یادتان هست؟
آن زمان فیلیپ دوم هم پادشاه اسپانیا بود. او تصمیم گرفت انگلیسی های تازه به دوران رسیده را ادب کند. پس بزرگترین ناوگان دریایی دنیا را به سمت انگلستان فرستاد.
این آرمادا است. لکشر کشتی های اسپانیا. آنقدر بزرگ بود که هیچکس شانسی برای انگلستان قائل نبود. فیلیپ باید پیروز می شد و انگلستان را فتح می کرد. الیزاب اول را از تخت به زیر می کشید. مسیر تاریخ عوض می شد.
اما انگلیس پیروز شد. چرا؟
به خاطر اشتباهات سیدونیا، دوک مدینا فرمانده آرماداد. اما سیدونیا چرا فرمانده شده بود؟ او اصلا قرار نبود فرمانده ناوگان باشد. او تجربه کافی نداشت.
اما فرمانده ای که فیلیپ دوم در نظر داشت، دم حمله مرد! اگر نمی مرد داستان جنگ طور دیگری تمام می شد احتمالا.
ردپای آشوب در تاریخ پررنگ است.
در زندگی ما، در زندگی ملیت ها، در زندگی گونه ها. گربه ای وسط خیابان می پرد. فرمانده ای که هسته زیتون در گلویش او را می کشد و …
یک مثل ژاپنی هست که می گوید: به خاطر میخی، نعلی افتاد. به خاطر نعلی، اسبی افتاد. به خاطر اسبی، سواری افتاد. به خاطر سواری، جنگی شکست خورد. به خاطر شکستی، کشوری نابود شد. و همه به خاطر کسی بود که میخ را محکم نکوبیده بود.
پس هرجا که هستی. هر کاری که می کنی. آن میخ را محکم بکوب. هیچ عقل کلی نمی داند آینده چه در سر دارد برای ما موجودات ضعیف خودخواه. اما می توانیم راه قبلیمان را برویم و میخ را درست بکوبیم. همه داستان همین است. وگرنه گربه ها بالاخره نسل بشر را منقرض می کنند و من و تو غصه می خوریم که چرا راه دلمان را نرفته ایم. چون کسی میخ را محکم می کوبد که برای دلش کوبیده. کسی برا رضای خدا که موش نمی گیرد.
و نگرانی از آینده …
زندگی ما به گربه ای بند است. به یک هسته زیتون و شاید چیزهای ساده تر و ناپیداتر. اینجا دنیای آشوبناک است. می ماند محکم کوبیدن میخ به خاطر دل خودت. نگرانی درباره یک دنیای آشوبناک، همانقدر موثر و مفید است که زندانی کردن همه گربه ها تا مگر جلوی انقراض بشر را بگیریم.
پس هوای قلبت را داشته باش و میخ را محکم بکوب.
اینستاگرام تومان را دنبال کنید: https://www.instagram.com/toman_economy/
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!