ماجرای دستگاه بافندگی آقای لی و الیزابت اول
طبقه ثروتمند و قدرتمند همیشه دوست داشته اند متمایز باشند. امروز با لباس، خانه، ماشین، نمایشگاه و مسافرت های خاص نشان میدهند این تمایز را، اما دیروز …
الیزابت اول زمانی قانونی گذاشت که همه کشاورزان باید کلاه بافتنی بگذارند. چه معنی می دهد رعیت پدرسوخته در خیابان راست راست بگردد و انگشت نما نباشد.
حالا برویم سراغ آقای لی، او یک روز برگشت به ده و دید خواهر و مادرش صبح تا شب میل به دست در حال بافتن کلاه هستند. پس فکر کرد و فکر کرد تا بعد از شش سال یک ماشین بافت مکانیزه ساخت و خوشحال راهی لندن شد برای دیدار با الیزابت و گرفتن حق انحصار اختراعش.
بالاخره با هزار پارتی بازی و عجز و التماس وقت ملاقات با الیزابت اول گرفت و طرحش را توضیح داد.
نظر الیزابت این بود:
«این دستگاه باعث گرسنگی رعایا می شود چون کارشان را از دست می دهند. زیادی بلندپروازی آقای لی!»
اما لی ول کن معامله نبود. به دنبال حق ساخت به فرانسه رفت، تحویلش نگرفتند. الیزابت اول مرد. لی برگشت به انگلستان و با جانشین او جیمز اول دیدار کرد. شاه جیمز هم چون به فکر رعایا بود قبول نکرد.
نوآوری موتور پیشرفت جوامع است و برای محقق شدن آن روال های قبلی باید دور انداخته شوند. تنظیم قبلی به هم می خورد و قدرت قدرتمندان تحلیل می رود و طبقه پرقدرت جدید ظهور می کند که استفاده کنندگان از فناوری ها و نوآوری های جدیدند. به همین دلیل صاحبان قدرت اگر دستشان برسد، جلوی هر نوع نوآوری را می گیرند. به بهانه های مختلف.
مهم نیست چه کسی، چه زمانی و کجای دنیا، انگلستان، مکزیک، کنگو و … قدرت متمرکز مخالف نوآوری است. به صنعت شوروی کمونیست نگاه کنید. به صنعت لیبی، ونزوئلا، عراق صدام و … تحول آینده قدرت را دگرگون می کند و این برای صاحبان قدرت خوشایند نیست. پس ترمزش را می کشند. حکومت هرچه به دیکتاتوری نزدیک تر، نوآوری در آن کشور کمتر.
اما نهایتا چه؟ پس این همه تغییرات در تاریخ از کجا آمده اند؟
از کابوس قدرتمندان البته.
تغییر یک اصل بنیادی در طبیعت است و قدرتمندان مقابل این اصل می ایستند و به طول تاریخ شکست می خورند و البته که عبرت نمی گیرند. مثل مرگ سیاه!
از روزگار آقای لی دو قرن به عقب برگردیم. در قرن 14 وضعیت زندگی کشاورزان در انگلستان فاجعه آمیز بود. نه حقوق مالکیتی، نه دستمزدی، نه حق ترک زمین حتی.
خلاصه که شکلی از برده داری رواج داشت تا مرگ سیاه از راه رسید.
طاعون زد به جمعیت بشر و 75 تا 200 میلیون نفر را کشت. بزرگترن و کشنده ترین همه گیری تاریخ. سال 1351 طاعون رفت. زمین داران چشم باز کردند و دیدند کشاورزها همه مرده اند! مرگ سیاه تعداد کشاورزان را به شدت کم کرد و وقتی چیزی در بازار کم می شود، ارزش آن افزایش می یابد. پس کار کشاورزان و رعایا پر ارزش شد و شروع کردند به چانه زدن و حق خود را گرفتن. تغییر و تحول رخ داد. این بار طبیعت طاعون را برای تغییر سرنوشت بشر فرستاده بود.
پس چرا دو قرن بعد، الیزابت اول از این ماجراها درس نگرفت و سد راه تغییر شد؟
خب، قدرت و ثروتی که از استثمار کارگران و ملت به دست می آید آنقدر شیرن است که هیچکس به خاطر تاریخ لعنتی حاضر نیست از آن بگذرد! حتی شما دوست عزیز!!
اما نشان به آن نشان که لباس های ما را دستگاه بالا می بافند و نه مادرم ویلیام، تاریخ راه خود را می رود. تحول و تغییر رخ داده و خواهد داد؛ هرچقدر هم که لردها و دوک ها با رانت خواری و دزدی از جیب ملت مخالفش باشند. این مسیر بالا و پایین دارد. زمانی که وحشی ها در انگلستان شکار می کردند و دائما به هم در جنگ بودند، خاورمیانه مرکز تمدن بود. شهر داشت و کشاورزی و خط. بعد اوضاع عوض شد و باز عوض می شود. تغییر می کنیم یا سیر تاریخ تغییرمان می دهد. شاید هم خوشش نیاید و حذفمان کند.
برخی می خواهند مسیر تاریخ را عوض کنند و جلوی تغییر را بگیرند. اما نهایتان پوزخندی نصیبشان می شود در زباله دان ملت ها.
اما در زندگی
نگذارید تغییر به شما تحمیل شود. آن وقت خیلی دیر است و شما در تیم بازنده اید. به استقبال آن بروید. وقتی نشانه های زوال شرکتی که در آن کار می کنید را می بینید، منتظر نمانید. به دنبال شغل جدید باشید. روزی که شرکت تعطیل شد، خیلی دیر است.
بسیار عالی ، تغیر غیر قابل گریز است!
سلام خیلی ممنونم خواستم تشکر کنم جمله آخر عالی بود نگذارید تغییر به شما تحمیل بشه