تصویر آیدا سوار BMW

نویسنده: دکتر الهام تاجیک نیا، مشاور مالیاتی

مالیات بر خودروهای لوکس برای خیلی ها دردسر شده. اما برای ماشالله …

حاج ماشالله یکی از بازاری های تهران بود در جوانی وقتی پدرش سهم ارث زمین فروخته شده اش را داد، وارد بازار شد و کسب و کار خودش را شروع کرد. ماشالله از شاگردی مغازه تو بازار شروع کرد و سرت و درد نیارم الان خودش و دو تا پسراش توی بازار و مغازه و دم و دستگاه و تشکیلاتی داشتند . البته مغازه ها را خودش برای پسر ها تهیه کرده و هنوز به نام خودش بود ولی در اختیار پسرا.


حاج مشالله دو دختر و دو پسر داشت , پسر اول که فرزند دوم بود مجید و پسر دوم که فرزند آخر و ته تغاری بود محمد نام داشت که از بچه گی بهش مملی می گفتند , حاج مشالله همه دختر ها رو عروس و همه پسر ها را داماد کرده بود . سر این پسر آخری خیلی اذیت شده بود مملی از اول جوانی خیلی شور و شر داشت , زیاد هم به حرف حاجی راه نمی امد , سرش به کارو کاسبی نبود , خلاصه شش ماه پیش بساط عروسی مملی را با دوست دخترش آیدا راه انداخته بود با اینکه زیاد از این وصلت راضی نبود ولی خوب ته تغاری خونه بود و پایش را در یک کفش که الا من آیدا را می خواهم و همین و بس . آیدا هم دختر لوند و زیبایی بود ولی از نظر سطح خانوادگی با حاج مشالله فاصله زیادی داشت . خلاصه حاجی با اصرار رعنا قبول کرده بود.
حاجی یک خونه تو شهرک غرب تهران ساخته بود دو طبقه اول هر هر کدام دو واحد و طبقه بالا یک واحددوبلکس برای خودش , طرح اولیه را خودش ریخته بود . از چهار واحد آپارتمان طبقه اول و دوم هر یک را به نام هر کدام از بچه ها کرده بود . خدایش از حق هم نگذریم هم همه داراو ندار بچه هاش از ماشالله بود دختر ها که واحد های خود را اجاره داده بودند و پسرها در خانه مشالله ساکن بودند . ماشالله سعی می کرد در گرداندن کسب و کار پسر ها دخالت نکند ولی می دید که پسر هایش جنم خودش را در جوانی ندارند اینجوری بگم از نظر حاجی زیاد دل به کار نمی دهند و هوش و حواسشان جای دیگر است.


ماشالله یک برلیانس قدیمی برای خودش داشت؛ از یک سال پیش به اصرار فراوان مملی یک بی ام و 2016 428 کروک خریده بود . ماشالله اصلا موافق این خرید نبود ولی به اصرار هر روزه مملی و پا درمیانی رعنا به این خرید رضایت داده بود البته با توجه به روند افزایشی قیمت دلار خرید بدی هم نبود . این ماشین اکثرا زیر پای مملی و ایدا بود , چه زمانی که دوست بودند چه زمانی که در خانه ماشالله ساکن شدند . از زمان خرید ماشین حاج مشالله برای کارهای انتقال سند به نام خودش به مملی وکالت داده بود . درسته همه اسباب و وسایل رفاه بچه ها را فراهم کرده بود ولی خوب تا اونجا که می تونست کنترل دارایی هاش را دست خودش نگه می داشت .
یک روز صبح که حاج ماشالله داشت صبحانه می خورد مملی طبق معمول برای خوردن صبحانه به خانه پدری طبقه بالا مراجعه نمود، آخه صبح ها آیدا تا دیر وقت می خوابید.

مملی و آیدا

مملی : حاجی ملیات ماشین بی ام و را دادی ؟ مثل اینکه مشمول مالیات خودرو های لوکس است.
حاج ماشالله یه نگاهی به مملی انداخت و گفت نه , چطور پسر تا بهمن ماه وقت هست. مملی گفت هیچی حاجی این دولت هم مدام مالیات بر همه چیز می بندد . ماشالله تعجب کرد. از کی تا حالا مملی اینقدر دقیق تو کار پرداخت بدهی رفته بود اصلا مملی و چه به پرداخت مالیات ماشین , مملی کارهای مالی خودش را به سختی انجام می داد حالا فکر مالیات ماشین ماشالله باشد عجیب بود .
ماشالله اسناد و مدارک خود را در گاوصندوق منزل نگه داری می کرد که کلید آن تنها در دست خودش بود ولی اسناد لازم حجره و سایر اسنادی که اخیرا از آن استفاده کرده بود در گاوصندوق مغازه خودش بود که مملی هم کلید آن را داشت . نزدیکی های ظهر یک پیامک در رابطه با پرداخت مالیات بردارایی , و مالیات نقل و انتقال خودرو بی ام و از وزارت دارایی به موبایلش ارسال شد , ( با همین شماره در سامانه وزارت دارایی ثبت نام کرده بود) خدای من، مشخص بود کسی دارد ماشین او را واگذار می کند ؟ اول فکر کرد اس ام اس اشتباهی آمده است, ولی یاد سوالات صبح مملی افتاد.
حاجی ماشالله خیلی ناراحت شد . چرا باید مملی بخواهد ماشین را بدون اطلاع او بفروشد .یعنی چی مملی می خواد ماشین را به نام چه کسی بزند . هزار فکروخیال توی سر حاجی بود. چرا چیزی به او نگفته یعنی بدهی به بار آورده ؟ نکند قمار کرده؟
بلافاصله در گاوصندوق سراغ وکالتنامه و برگ سبزخودرو گشت آنها انجا نبودند ,همین طور یک فقره سیم کارت بنام حاجی که جز شماره های رند بود و کلی قیمت داشت هم نبود , مملی با سیم کارت او رفته و وکالت نامه ای که از او داشت نسبت به فروش و تعویض پلاک ماشین اقدام کرده .شیطان را لعنت کرد فکر کرد شاید آنهارا برده و در گاوصندوق خانه گذاشته بود. او سالها با پسر انش کار کرده بود ولی سابقه نداشت که بدون اجازه او کاری انجام دهند طاقت نیاورد و راهی منزل شد . خیر هیچ یک از اسناد ماشین و وکالت نامه و سیم کارت در خانه هم نبود . بلافاصله به مملی تماس گرفت او جواب نمی داد به شاگردش پیغام گذاشت , برای مملی پیامک ارسال کرد که هر چه سریعتر به منزل برود . بلاخره طرفهای غروب سرو کله مملی پیدا شد.
پسر من برای توکم گذاشتم ماشین نداشتی برای چی دور از چشم من می خواستی ماشین را انتقال بدی , پول کم اوردی مشکلی داری . همه زندگی من زیر دست شما نیست ؟ ماشین را می خواستی به نام کی بزنی ؟
حاجی ما صبح تا شب جون می کنیم هیچ اختیار نداریم , نفس حاجی گرفت , اختیار چی را نداری پسر ؟ من مال شما ها را گرفتم , کارکرد شما را گرفتم ؟ چرا مغلطه می کنی پسر؟
پس از جدل و بحث فراوان و ناله و زاری رعنا مشخص شد مملی طبق قولی که به همسر خود آیدا داده بود می خواسته ماشین را به نام او کند .
مملی :حاجی من به آیدا قول دادم . حاجی قلبش درد گرفت . سرش گیج رفت .
خلاصه آن شب دعوای سختی در خانه آنها شد , حاجی یک مقدار بد حال شد و رعنا هم به قول حاجی کم طاقتی کرده علاوه بر مجید دخترها را هم خبر کرده بود. خلاصه همه به خانه حاج مشالله سرازیر شدند همه غیر از آیدا.حاجی مدارک ماشین و کلید گاوصندوق حجره را از مملی گرفت. فکر می کرد به اندازه کافی درایت در شناسایی افراد دارد او همچین انتظاری از پسرو عروسش نداشت .ولی گویا کاملا اشتباه کرده بود .
یک هفته گذشت در منزل حاجی همه عروس و داماد ها و فرزندان میهمان بودند .
سوسن عروس بزرگه به همراه مرجان دختر بزرگش در آشپزخانه مشغول تهیه شام بودند تلویزیون در حال پخش اخباری از میزان مالیاتهای وصول شده دولت بود . همون موقع مرجان با نگاهی به پدر گفت , میگم بابا ها این مالیات هم اینقدر چیز بدی نیست ها , سوسن جاری آیدا با ریشخند گفت آره والله خودش یک ابزار جلوگیری از کلاهبرداریه و یه نگاهی به ایدا کردو ریز ریز شروع به خندیدن کرد . ایدا عصبانی و سرخ سرجاش میخکوب شده بود . حاجی ماشالله همین طور که با خیال راحت لم داده بود و چایش را هورت می کشید گفت اره بابا ولی بهتره اختیار اموالت هم دست کسی نباشه به قول قدیمی ها مالت را سفت بچسب ….

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟
نظری بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *