کدخدا این اواخر خیلی مضطرب بود.
مشکل او دخترش بود.
کدخدا، مثل هر مادری، عاشقانه دخترش را دوست داشت.
یک مورد را با هم بررسی کنیم…
آب خوردن!
یک روز که دختر می خواست آب بخورد، کدخدا به یاد آورد که پروژه تصفیهخانه ده را به یکی از دوستانش داده و پول حسابی به جیب زده.
با اینکه می دانست او یک تصفیهخانه به درد نخور خواهد ساخت.!!
پس جلوی آب خوردن او را گرفت.
آبمیوه
اما دختر تشنه بود.
یکی از مشاوران دلسوز، پیشنهاد آبمیوه داد. اما …
کدخدا خیلی زود به یاد آورد که قراداد کارخانه آبمیوه گیری را با یک اسب زرد پیشکشی تاخت زده.
و آب میوه های طبیعی، چیزی جز اسانس شیمیایی نیست! و فریاد زد و مخالفت کرد
آبمیوه طبیعی
حالا بشنوید از فکر بکر مشاور داخلی
چرا خودمان میوه نخریم و آب آن را نگیریم؟!
و باز کد خدا به یاد آورد.
مجوزی را به یاد اورد که برای واردات سموم کشاورزی داده بود، با اینکه می دانست سم ها تاریخ گذشته است.
و فریاد زنان مخالفت کرد.
آب چشمه
مشاور نقاط دور، با نقشهی یک چشمه در دوردستها آمد.
رفتند و رفتند تا به آن منطقه بکر رسیدند
اما …
یک کارخانه تبدیل پهن به داروی گیاهی که به شدت آب های زیر زمینی را آلوده میکرد، قبلا آنجا با مجوز اختصاصی کدخدا ساخته شده بود.
آب باران
اما مدیر هواشناسی ده
گزینهی مدیر کل هواشناسی ده، باران بود.
اما کی باران می بارد؟ مدیر گفت طبق پیش بینی ها، تا دو ساعت دیگر باران خواهد بارید.
دو روز صبر کردند و خبری نشد.
و کد خدا یادش آمد که مدیر هواشناسی، دارای مدرک خرپروری از مرکز آموزشی چارپایان پرنده است که خودش یک مرکز رانتی است.
راه حل نهایی
و مثل همیشه قمری قمر راه حل نهایی را در جیب داشت.
«جناب کدخدا باید دختر دلبندتان را به خارج ارسال کنید»
آن هم به دهی حساب و کتاب دار که «بند پ» در آن نباشد!
و اینگونه بود که ابتدا دختر کدخدا، و پس از آن بچههای سایر مشاوران و وکلای ده، راهی دهات دوری که پشت دریاهای آبی و باغ های گلابی است شدند.
میتوانید نسخه کامل مصور این مطلب را در اینستاگرام تومان مشاهده کنید: https://www.instagram.com/p/Cb-haJdtQyc/
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!