بیایید راجع به این صحبت کنیم که ایده عشق به کار کردن برای اولین بار چطور به ذهن آدمیان رسید.
درباره کدخدا قبلا هم صحبت کردهام. میدانید که او و دوستانش، همه منابع دهکده را در کنترل دارند و با ایجاد انواع انحصارات و کنترل جریان چاپ پول، در حال لذت بردن از زندگی هستند. اما …
سارا السالوادور ناراضی است!
سارا السالوادور یکی از دوستان نزدیک کدخدا بود که در کار تولید لباسهای مجلسی، ید طولایی داشت. یک روز در خانه کدخدا را زد و شکایت به کدخدا برد که اهالی دهکده تنبلند! تا آنجا که حتی اگر حقوق بیشتری هم بگیرند، کمتر از قبل کار میکنند! ترجیح میدهند تفریح کنند، به کارهای هنری بپردازند یا کنار خانواده خود باشند.
مشورت
کدخدا که بخش بزرگی از درآمدش از محل مالیات بر کالاها بود و از طرفی چندان تمایل نداشت رشد فکری و شخصیتی اهالی را ببینید (در دهکده مجاور این روند رشد منجر به برکنار کدخدا شده بود!) گفت باید کاری کرد! اما چه کاری؟! مشاور امور داخلی و مشاور اقتصادی و مشاور رسانهای را احضار کرد و یک جلسه جدی بپا شد. بعد از بحث و جدل فراوان به این نتیجه رسیدند که مردم دهکده باید ضرورت خرید کردن را متوجه شوند و خرید کردن را برای خود خرید دوست داشته باشند. نه به منظور رفع نیازهایشان.
برنامه عملیاتی
پس برنامه عملیاتی شکل گرفت:
- ترغیب و تشویق مردم به خرید با تولید محصولات رسانهای مختلف تا بین داشتن کالاها و خوشبختی رابطهای مستقیم ایجاد شود.
- تبلیغ این ایده که نیازهای اهالی نامحدودند و اصلا آدم موجودی است بسیار عمیق که نیازهای او هم نهایت ندارند. بخصوص نیازش به خانه بزرگتر و ماشین بهتر و امثالهم.
- و مسابقات مد در همه حوزهها! مردم دهکده سالها یک لباس را میپوشیدند و روی یک فرش زندگی میکردند. اما قرار شد هر سال یک رنگ و یک تم جدید معرفی کنند و کسانی که به این ظاهر جدید بیاعتنا هستند را کهنه و قدیمی خطاب کنند.
پیروزی
و پس از مدتی، پولی بود که به جیب سرمایهداران دهکده سرازیر شد. اکثر اهالی برای خریدهای بیپایان باید ساعتهای طولانی کار میکردند و تازه هر فصل که مد عوض میشد، نیازمند گرفتن مساعده و وام و قرض و … بودند و بعد ناچار میشدند سختتر و حتی با حقوق پایینتر کار کنند. اما این وضع چندان دوامی نداشت و بسیار از مردم دلشان برای روزهای خوش گذشته تنگ شد و صدایشان بلند …
باز هم جلسه
مشکل از دو گروه مردم بود:
یک: آنها که هرگز زیر بار تبلیغات 24 ساعته کدخدا و دوستانش نرفتند و همچنان اولیتشان کار برای زندگی بود و نه زندگی برای کار
دو: آنها که در این مسابقه بیپایان عقب افتاده بودند و تا به خودشان آمدند دیدند که بیشتر کار میکنند، کمتر حقوق میگیرند و زندگی آن لذت قبل را ندارد.
و طبق معمول در خانه کدخدا تجمع کردند و شعار دادند:
کار برای زندگی
نه برعکس
نه برعکس
اسلحه ای به اسم قمری
اما کدخدا و دوستان اصلا دلشان نمیخواست این موفقیت عظیم را به دست تاریخ بسپارند. پس به سراغ اسلحه سری خود رفتند: قمری قاف
قمری خانم، مغز متفکر تیم بود و وقتی همه راه حلها به بنبست میرسید، کدخدا دست به دامن او میشود. معمولا هم دامن صورتی با طرح زرافه بنفش میپوشید. خب برگردیم به موضوع اصلی … قمری مدتی زمان خواست و بعد از چند ماه با یک راه حل ساده اما معرکه برگشت …
با من از عشق بگو
و قمری چنین گفت: شما یک لذت پیچیده و عمیق روحی، مثل هنر و گذران وقت با دوستان را با یک لذت ساده مثل خرید کردن و اهل مد بودن و توجه به حرف و نظر مردم جایگزین کردید. این نقشه اشکال دارد و به زودی دودمان شما را به باد میدهد. و راه حل هم ساده است و در دسترس: ایده عشق به کار!
کارمندان و کارگران شما باید عاشق کارشان باشند و تصور کنند این کار باعث رشد و تعالی آنها میشود. پس بروید و درباره مزایای عشق به شغل داستان سرایی کنید. قهرمانهای دهکده، باید کسانی باشند که عاشق کارشان هستند. بعد هم با خیال راحت بگذارید آنها برای شما کار کنند و شما بروید و با زندگیتان عاشقی کنید.
نتیجه گیری
این یک دام جهانی است و راه حل آن هم خوردن قرص قرمز و دیدن واقعیت است. واقعیت مرگ: در لحظه مرگ، هرگز حسرت این را نخواهیم خورد که چرا بیشتر کار نکردم؟ چرا بیشتر نخریدم؟ چرا بیشتر نداشتم؟ اما این حسرت بزرگ راه گلویمان را خواهد بست: چرا بیشتر با نزدیکانم نبودم؟ چرا بیشتر تجربه نکردم؟ چرا بیشتر نبودم؟!
برونی ویر در کتابش “پنج حسرت بزرگ قبل از مرگ” دومین حسرت بزرگ آدم ها قبل از مرگ را چنین بیان می کند:
ای کاش آنقدر سخت کار نمی کردم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگو شرکت کنید؟نظری بدهید!